dastanak

dastanak

Stay with us
dastanak

dastanak

Stay with us

لبخند خورشید :)

عصر یک روز پاییزی بود. بحثی میان خورشید و باد درگرفت. باد به خورشید گفت: تو 


نمی‌دانی. من از تو بسیار قوی‌ترم. خورشید با آرامشی خاص جواب داد: نه تو قوی‌تر 


نیستی. کمی بعد آنها رهگذری را دیدند که یک پتو را به دور خود پیچیده بود. باد گفت: هر 


کدام از ما که بتواند پتو را از این مرد جدا کند، برنده خواهد شد.


خورشید قبول کرد. باد شروع به وزیدن کرد. رهگذر پتو را بیشتر به دور خود پیچید. باد بازهم 


باشدت بیشتری وزید، اما رهگذر پتو را محکم‌تر نگه می‌داشت. تلاش باد نتیجه‌ای نداشت و 


شکست را پذیرفت. 


نوبت به خورشید رسید. خورشید لبخندی به رهگذر زد. او دستان خود را که با آنها پتو را 


محکم گرفته بود شل کرد. خورشید بازهم با گرمای بیشتری لبخند زد. رهگذر بلافاصله پتو 


را از خود کند و خورشید پیروز شد.بایک لبخند گرم می‌توان هزاران کارناشدنی را به انجام 


رساند.

یار مهربان .....!!!!!!!!!!!

من یار مهربانم، اما کمی گرانم

چون جنس باد کرده در دست ناشرانم

درکل به قول ایشان کم سود و پر زیانم

من گرچه اهل ایران این ملک شاعرانم

زیر هزار نسخه باشد شمارگانم

مانند حال زائو در وقت زایمانم

یا لنگ فیلم و زینکم یا گیر این و آنم

گیرم اگر مجوز من یار پند دانم

از این ممیزی ها سرویس شد دهانم!

اغراق اگر نباشد صفر است راندمانم

یک روز رفتم ارشاد با این قد کمانم

گفتم بده مجوز ای راحت روانم

گفتا تو را برادر یک سال می دوانم

در تو عقایدم را با زور می چپانم

گفتم نمی توانی گفتا که می توانم

گفتم کنم شکایت گفتا که بر فلانم!

از حرفهای او سوخت تا مغز استخوانم

من یک کتاب خوبم عشق است ترجمانم

نه عامل خلافم نی در پی مکانم!

محبوب اهل فکرم منفور طالبانم

فعال در مسیر آزادی بیانم

خواننده گر کوزت شد من ژان وال ژآنم!

من وارث پاپیروس از مصر باستانم

هم خبره در سیاست هم اقتصاد دانم

بسیار حرف دارم با آنکه بی زبانم

شاگرد فابریکِ جبار باغچه بانم

درد دلم شنیدی؟ حالا بخر بخوانم

.... از بسکه شعر گفتم کف کرد این دهانم

حسن ختام بیتی است کآمد نوک زبانم

از خطه بیابان گفته سعید جانم:

«من شاعری جوانم منهای گیسوانم»!








[b]
عباس احمدی 

چرا اهداف مهم هستند ؟؟؟؟

چرا اهداف مهم هستند 


چنانچه در زیر تابش شدید نور آفتاب کاغذی را زیر ذره بین بگیرید ولی آنرا تکان دهید وثابت نگه ندارید 

هیچ اتفاقی نمی افتد.اما اگر کاغذ ثابت بماند تمرکز نور و حرارت آنرا خواهد سوزاند .

این تجربه بهترین مصداق تمرکز می باشد.

مردی به ظاهر مسافر به راهی میرفت . به گذرگاهی رسید . از پیری پرسید که این راه به کجا میرود ؟

پیر پاسخ داد که او کجا می خواهد برود ؟ مسافر گفت که نمی داند.

پیر گفت که پس او به هر راهی که برود برای او فرقی نمیکند.

تنبیه بزرگ ....!!!!!!!!!

تنبیه بزرگ 

پیرمرد نمک فروشی بود که هر روز بار نمک را بر دوش الاغش می گذاشت و به شهر میبرد .

بار نمک انقدر سنگین بود که الاغ از صاحبش عقب می افتاد .در مسیر انها برکه ای پر اب بود.

روزی الاغ در حالی که تلاش میکرد از روی پل چوبی به ان سوی راه برود پایش لغزید و در اب افتاد.

نمک ها خیس شدند و بخش زیادی از انها در اب حل شد.الاغ پس از تلاش فراوان از برکه بیرون امد

و متوجه شد بارش کاملا سبک تر شده.

او با خود گفت بهتر است که تظاهر کنم بارم سنگین است .با این کار مرد نمک فروش هیچ وقت

نمی فهمد که چگونه بارم را سبک میکنم.

مرد نمک فروش از دور شاهد ماجرا بود ...

او ان روز به روی خود نیاورد اما فردای ان روز بار الاغ را مملو از پنبه کرد .

الاغ دوباره تظاهر کنان راه افتاد و خود را به به برکه انداخت . پنبه ها پس از اب خوردن ان قدر 

سنگین شدند که الاغ را نای تکان خوردن نبود.