ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
گرگ به صورت کاملا شانسی با یک شام خوشمزه رو به رو شد. جستی زد و حیوان را شکار کرد .
گرگ به هیچ عنوان نمی خوست تا وعده ی خوشمزه ی خود با با کسی قسمت کند لذا سعی
میکرد سریع تر غذایش را به اتمام رساند که تکه استخوانی در گلویش گیر کرد . گرگ هر چه
سرفه کرد و آب نوشید اثری نداشت با خود گفت اگر نتوانم استخوان را از گلویم خارج کنم دیگر
نمیتوانم غذا بخورم و از گرسنگی خواهم مرد .در همین لحظه یاد مرغ ماهیخواری افتاد که
که همان نزدیکی ها زندگی میکرد .
نزد پرنده رفت و گفت:توگردن بلندی داری .سرت را در گلویم فرو ببر و استخوان را بیرون بیاور
پاداش خوبی به تو میدهم .
مرغ ماهی خوار در یک چشم به هم زدن استخوان را بیرون آورد و دستمزدش را خواست .
گرگ خندید و گفت :تو خوش حال نیستی که سرت را در دهان من فرو بردی و الان زنده
وسالم هستی ؟ این هم دستمزد امروز تو .!!!!!