dastanak

dastanak

Stay with us
dastanak

dastanak

Stay with us

من اینجا مسافرم

من اینجا مسافرم 

جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی میکند .

اتاق پر از کتاب بود و غیر از ان فقط میز و نیمکتی دیده می شد ...

جهانگرد پرسید : لوازم منزلتان کجاست ؟...

زاهد گفت : مال تو کجاست ؟

جهانگردگفت:من اینجا مسافرم.

و زاهد در پاسخ گفت : من هم ....

ایده ی خوب ...

ایده ی خوب ...



ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی بود و تعمیر ان فایده نداشت . قرار بر این شد کتابخانه ی جدیدی


ساخته شود . اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید . کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیونها کتاب دچار مشکل 


شدند یک شرکت انتقال اثاث از دفتر کتابخانه خواست که برای این کار 3میلیون و 500هزار پوند بپردازندتا این 


کار را انجام دهد.اما به دلیل فقدان سرمایه کافی این درخواست از طرف مدیریت کتابخانه رد شد . فصل 


زمستان فرا رسید و هوا بارانی شد . اگر کتاب ها به زودی منتقل نمی شدند خسارات سنگین فرهنگی 

و مادی زیادی متوجه انگلیس می شد . رییس کتابخانه بیشتر نگران و دست اخر بیمار شد .روزی کارمند


جوانی از کنار دفتر رییس رد میشد.با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس بسیار تعجب کرد و از اوپرسید


که چرا اینقدر ناراحت است . رییس مشکلات کتابخانه را برای او تشریح کرد اما بر خلاف توقع وی جوان


پاسخ داد : سعی میکنم مسله را حل کنم ...


روز دیگر در همه ی شبکه های تلوزیونی و روزنامه ها و اگهی ها خبری منتشر شد با ابن مضمون :


همه ی شهروندان میتوانند به رایگان و بدون محدودیت از کتابخانه کتاب به امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن


ان را به نشانی زیر تحویل دهند 


خود را تغییر دهیم نه جهان را ....!!!!! 




ادرس ...

ادرس ...




مرد در یک بزرگراه دنبال ادرسی میگشت اما متاسفانه نه تابلوی راهنمایی وجود داشت و نه رهگذری که


بتواند مسیرش را بیابد . در این اثنا چشمش به پیرزن و پیرمردی که کنار باغی نشسته بودن افتاد .راننده 


کنار انها توقف کرد و پرسید :ببخشید!می خواهم به محله ی دزماین بروم و خیلی هم عجله دارم می توانید 


کمکم کنید ؟پیر زن گفت نمی دانم دزماین کجاست راننده بلافاصله پشت فرمان نشت و راه افتاد پس از 


طیمسافتی در اینه دید که پیر زن برایش دست تکان میدهد . با خود گفت حتما یادش افتاده دزماین 


کجاست . او پس از پیمودن بیست کیلومتر به اولین دور برگردان رسید و نزد پیرمرد و پیر زن بازگشت .


پیر زنبه راننده گفت : راستی از شوهرم پرسیدم او هم نمی دانست درماین کجاست ......!!!!!!!!!!!!

درست باش..!

درست باش..!


فرماندار یکی از ایالت های امریکا نامزد انتخاباتی دوره ی دوم بود او سخت تلاش میکرد که برای دوره ی 


دوم هم انتخاب شود . از نخستین ساعات روز انتخابات به فعالیت های انتخابی مشغول بود. ناهار نخورده


بود و اخر وقت خود را به کلیسا که غذا خیرات میکردند رساند .


وقتی که فرمانده بشقاب خود را دراز کرد تا غذا دریافت کند خانم توضیع کننده یک تکه مرغ در ان گذاشت 


فرمانده گفت:ببخشید ممکن است یک تکه دیگر مرغ به من بدهید ؟


زن جواب داد :متاسفم هر نفر یک تکه.


فرماندار گفت : مرا نشناختید ؟ من فرمانده ی این ایالت هستم و زن در جواب گفت: من هم مسول 


توزیع غذا هستم . لطفا حرکت کنید ...

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. 
کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. 

قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. 
سگ هم کیسه را گرفت و رفت. 

قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد. 
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.
قصاب به دنبالش راه افتاد. 
سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. 
قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند. 

اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد. 
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش. 

سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت. 
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد. 
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم.

مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه.

پائولو کوئلیو

نتیجه اخلاقی: اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود. و دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید، بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است. سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است. پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهم تر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم