dastanak

dastanak

Stay with us
dastanak

dastanak

Stay with us

یار مهربان .....!!!!!!!!!!!

من یار مهربانم، اما کمی گرانم

چون جنس باد کرده در دست ناشرانم

درکل به قول ایشان کم سود و پر زیانم

من گرچه اهل ایران این ملک شاعرانم

زیر هزار نسخه باشد شمارگانم

مانند حال زائو در وقت زایمانم

یا لنگ فیلم و زینکم یا گیر این و آنم

گیرم اگر مجوز من یار پند دانم

از این ممیزی ها سرویس شد دهانم!

اغراق اگر نباشد صفر است راندمانم

یک روز رفتم ارشاد با این قد کمانم

گفتم بده مجوز ای راحت روانم

گفتا تو را برادر یک سال می دوانم

در تو عقایدم را با زور می چپانم

گفتم نمی توانی گفتا که می توانم

گفتم کنم شکایت گفتا که بر فلانم!

از حرفهای او سوخت تا مغز استخوانم

من یک کتاب خوبم عشق است ترجمانم

نه عامل خلافم نی در پی مکانم!

محبوب اهل فکرم منفور طالبانم

فعال در مسیر آزادی بیانم

خواننده گر کوزت شد من ژان وال ژآنم!

من وارث پاپیروس از مصر باستانم

هم خبره در سیاست هم اقتصاد دانم

بسیار حرف دارم با آنکه بی زبانم

شاگرد فابریکِ جبار باغچه بانم

درد دلم شنیدی؟ حالا بخر بخوانم

.... از بسکه شعر گفتم کف کرد این دهانم

حسن ختام بیتی است کآمد نوک زبانم

از خطه بیابان گفته سعید جانم:

«من شاعری جوانم منهای گیسوانم»!








[b]
عباس احمدی 

چرا اهداف مهم هستند ؟؟؟؟

چرا اهداف مهم هستند 


چنانچه در زیر تابش شدید نور آفتاب کاغذی را زیر ذره بین بگیرید ولی آنرا تکان دهید وثابت نگه ندارید 

هیچ اتفاقی نمی افتد.اما اگر کاغذ ثابت بماند تمرکز نور و حرارت آنرا خواهد سوزاند .

این تجربه بهترین مصداق تمرکز می باشد.

مردی به ظاهر مسافر به راهی میرفت . به گذرگاهی رسید . از پیری پرسید که این راه به کجا میرود ؟

پیر پاسخ داد که او کجا می خواهد برود ؟ مسافر گفت که نمی داند.

پیر گفت که پس او به هر راهی که برود برای او فرقی نمیکند.

تنبیه بزرگ ....!!!!!!!!!

تنبیه بزرگ 

پیرمرد نمک فروشی بود که هر روز بار نمک را بر دوش الاغش می گذاشت و به شهر میبرد .

بار نمک انقدر سنگین بود که الاغ از صاحبش عقب می افتاد .در مسیر انها برکه ای پر اب بود.

روزی الاغ در حالی که تلاش میکرد از روی پل چوبی به ان سوی راه برود پایش لغزید و در اب افتاد.

نمک ها خیس شدند و بخش زیادی از انها در اب حل شد.الاغ پس از تلاش فراوان از برکه بیرون امد

و متوجه شد بارش کاملا سبک تر شده.

او با خود گفت بهتر است که تظاهر کنم بارم سنگین است .با این کار مرد نمک فروش هیچ وقت

نمی فهمد که چگونه بارم را سبک میکنم.

مرد نمک فروش از دور شاهد ماجرا بود ...

او ان روز به روی خود نیاورد اما فردای ان روز بار الاغ را مملو از پنبه کرد .

الاغ دوباره تظاهر کنان راه افتاد و خود را به به برکه انداخت . پنبه ها پس از اب خوردن ان قدر 

سنگین شدند که الاغ را نای تکان خوردن نبود.

دستمزد !!!!

گرگ به صورت کاملا شانسی با یک شام خوشمزه رو به رو شد. جستی زد و حیوان را شکار کرد .


گرگ به هیچ عنوان نمی خوست تا وعده ی خوشمزه ی خود با با کسی قسمت کند لذا سعی 


میکرد سریع تر غذایش را به اتمام رساند که تکه استخوانی در گلویش گیر کرد . گرگ هر چه 


سرفه کرد و آب نوشید اثری نداشت با خود گفت اگر نتوانم استخوان را از گلویم خارج کنم دیگر


نمیتوانم غذا بخورم و از گرسنگی خواهم مرد .در همین لحظه یاد مرغ ماهیخواری افتاد که 


که همان نزدیکی ها زندگی میکرد .


نزد پرنده رفت و گفت:توگردن بلندی داری .سرت را در گلویم فرو ببر و استخوان را بیرون بیاور


پاداش خوبی به تو میدهم .


مرغ ماهی خوار در یک چشم به هم زدن استخوان را بیرون آورد و دستمزدش را خواست .


گرگ خندید و گفت :تو خوش حال نیستی که سرت را در دهان من فرو بردی و الان زنده


وسالم هستی ؟ این هم دستمزد امروز تو .!!!!! 

داستان کوتاه

گری یک مجسمه ساز بسیار مشهور بود .ساخته های او به شدت طبیعی به نظر می رسیدند . 


روزی در خواب دید که پس از دوهفته اینده نماینده ی ملک الموت آمده و می خواهد جانش را 


بگیرد. او پس از بیدار شدن از خواب جلوی آینه رفت و 15مجسمه مانند خود را ساخت.


پس از پایان کار صدای پایی شنید.متوجه شد که نماینده ملک الموت آمده تا جانش را بگیرد .


او بلافاصله در میان مجسمه ها پنهان شد .نماینده عزراییل به میان مجسمه ها رفت اما 


گری را پیدا نکرد و سرخورده پیش عزراییل رفت و موضوع را شرح داد . عزراییل تصمیم 


گرفت خودبرود و جان گری را بستاند.اما وقتی وارد کارگاه شد گیج شد. عزراییل خطاب


به نماینده ی خود گفت:این مجسمه ها بسیار خوب ساخته شده اند اما یک عیب 


اساسی دارند. گری که به کار خود اطمینان داشت بیرون پرید و گفت چه عیبی؟


عزراییل خندید و گفت : همین ! . جانش را ستاند و به نماینده اش گفت :ببین غرور


چگونه سر ادمرا به باد میدهد !