[b]
عباس احمدی
گرگ به صورت کاملا شانسی با یک شام خوشمزه رو به رو شد. جستی زد و حیوان را شکار کرد .
گرگ به هیچ عنوان نمی خوست تا وعده ی خوشمزه ی خود با با کسی قسمت کند لذا سعی
میکرد سریع تر غذایش را به اتمام رساند که تکه استخوانی در گلویش گیر کرد . گرگ هر چه
سرفه کرد و آب نوشید اثری نداشت با خود گفت اگر نتوانم استخوان را از گلویم خارج کنم دیگر
نمیتوانم غذا بخورم و از گرسنگی خواهم مرد .در همین لحظه یاد مرغ ماهیخواری افتاد که
که همان نزدیکی ها زندگی میکرد .
نزد پرنده رفت و گفت:توگردن بلندی داری .سرت را در گلویم فرو ببر و استخوان را بیرون بیاور
پاداش خوبی به تو میدهم .
مرغ ماهی خوار در یک چشم به هم زدن استخوان را بیرون آورد و دستمزدش را خواست .
گرگ خندید و گفت :تو خوش حال نیستی که سرت را در دهان من فرو بردی و الان زنده
وسالم هستی ؟ این هم دستمزد امروز تو .!!!!!
گری یک مجسمه ساز بسیار مشهور بود .ساخته های او به شدت طبیعی به نظر می رسیدند .
روزی در خواب دید که پس از دوهفته اینده نماینده ی ملک الموت آمده و می خواهد جانش را
بگیرد. او پس از بیدار شدن از خواب جلوی آینه رفت و 15مجسمه مانند خود را ساخت.
پس از پایان کار صدای پایی شنید.متوجه شد که نماینده ملک الموت آمده تا جانش را بگیرد .
او بلافاصله در میان مجسمه ها پنهان شد .نماینده عزراییل به میان مجسمه ها رفت اما
گری را پیدا نکرد و سرخورده پیش عزراییل رفت و موضوع را شرح داد . عزراییل تصمیم
گرفت خودبرود و جان گری را بستاند.اما وقتی وارد کارگاه شد گیج شد. عزراییل خطاب
به نماینده ی خود گفت:این مجسمه ها بسیار خوب ساخته شده اند اما یک عیب
اساسی دارند. گری که به کار خود اطمینان داشت بیرون پرید و گفت چه عیبی؟
عزراییل خندید و گفت : همین ! . جانش را ستاند و به نماینده اش گفت :ببین غرور
چگونه سر ادمرا به باد میدهد !